دیوانه تر از خود نه دیده نه شنیده ام
دیوانه تر از خود نه دیده نه شنیده ام
تنها یک تن را شنیدم که همزمان چند شخصیت داشت
اقلا خود را سه شخصیت می پنداشت که هر کدام آنها من های دیگری نیز داشتند
"فرناندو پسوآ"
من که اینجایم
در وبلاگ دیگری
که دیوانه وار دوست دار اویم
و در وبلاگ دیگری کسی هستم که نیستم
و در وبلاگ دیگری پنهانی خودم هستم
و خودم در هیچ وبلاگی نیستم
و وبلاگی ندارم
در تلگرام هم همینم
ودر اینستا و توییتر و ...
و می توانم هر کسی بشوم
و به هر حالت احساسی که می خواهم در بیایم
اما منِ اینجا،
از منِ اینجایم،
واقعی تر سراغ ندارم
منی که عاشق یک زن است
عاشق زنی که هیچگاه از نزدیک ندیده امش
عاشق روح یک زن
و هیچ کس آنگونه که من دوستش دارم
توان دوست داشتنش را ندارد
حتی کسانی که از نزدیک و سالها زندگی اش کرده اند
لمسش کرده اند و یا شاید بوسیده اندش
و شاید حتی سعادت آن را داشته اند که اشک هایش را از نزدیک دیده باشند
و نزدیک تر حتی
پاکش کرده باشند
نه آنکه در آورده باشند اشکهایش را.
و در قلب من جایی هست
که پهناورترین سرزمین دنیاست
و در وسعت بی انتهایش یک نام حک شده است
که حتی نمی دانم واقعیست.
سرزمین عشق رویایی من.
در زمانه ای که دختران دبستانی نیز دیگر عاشق نمی شوند
چون قبل از آن تجربه دوستی های نامحدودی را داشته اند
و دیگر مردانی زاده نخواهند شد که عاشق بشوند،
چون قبل از آن ،
بارها طعم وصال را چشیده اند.
در سرزمین دوستی های چند ساعته
و دوستی های همزمان چندین نفره،
من،
عاشق یک زنم.
که از نزدیک ندیده امش،
و حتی نام واقعی اش را نمی دانم
و دو سال است که حتی از دنیای مجازی هم رفته است.
و من
از این من غیرواقعی ام،
واقعی تر انسانی ندیده ام.
و از این عشق سرشارتر نشنیده ام.
و باوفاتر از این من به یاد ندارم.
هم از این روست که می پندارم،
-فرناندو پسوآ-
اگر مرا می دید
می دانست که هیچ مشکلی ندارد
دیشب با دیدن صفحه وبلاگت که آپ شده بود گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم.
نمی دانم کدام احمقی گفته که شایسته دلهای بزرگ نیست که پریشانی و آشفتگی خود را بیرون بریزند.
و من همه عمر این جمله را باور داشتم و در بدترین مصیبتهایم ،خندیدم و لااقل اشک نریختم.
چه حماقتی؟!
مادرم می گوید حتی در کودکی هم همین بودی...
در بدترین لحظات زندگی ام رازهایم را در خود کشتم و به هیچ کس نگفتم.
هنوز هم همین گونه ام.هنوز.
هرگز اینقدر خود را کوچک نکردم که بروم و به کسی بگویم دوستت دارم در حالیکه شایسته آن بود که هزاران بار این را بشنود.
چه حماقتی؟
دیگر اکنون چه چیزی می خواهد این قلب خاموش را برانگیزاند؟
کدام احمقی این را در کله ام کرد که دلهای بزرگ ناشکیبایی نکنند،رازهاشان را در دل نگه دارند و احساساتشان را بروز ندهند.
کدام احمقی؟
این را پارسایی نامیده.
امروز همه این اراجیف را کناری نهادم،
و به احترام تنها استاد واقعی زندگی ام
که دوستش داشته و می دارم
و اکنون دریافته ام که عاشقش بوده ام،
تا بدین پایه
و تا همیشه خدا قلبم را به او تقدیم میکنم،
گریستم.
دریغا که چون شبحی از پیشم رفت.
دریغا که حرف دلم را نگفتم.
دریغا که هنوز دوستش می دارم.
خسته ام.خسته.اما شایسته تو نبوده و نیستم.
دوست عزیز ،
ای که هنوز خواهر می خوانمت اما بسی بیشتر از خواهر دوستت دارم.
خدایا این دعاهای ناشایست مرا نشنیده بگیر:
خدایا او را به من بده تا من قلب خود را به تو تفویض نمایم.
خدایا او را به من نشان بده و جانم بستان.
تو را پیوسته با محبتی بی پایان دوستت دارم،اما نمی دانم چگونه؟
چرا باید به خود دروغ بگویم؟
این عشقی بی سرانجام است؟
خدایا او را به خوشبختی رهنمون باش.
به عشقی که شایسته اش هست برسان و بالاتر از آن.
خدایا آتش عشق اورا در من سرد کن آنگونه که آتش را بر ابراهیم
خدایا این عشق یک طرفه را از یادم ببر.
به تو التماس می کنم.
از هر طرف که نگاه می کنی ناشدنیست
و من تقاضای محال از تو ندارم،اما فراموشی را که می توانی به من ارزانی داری و خوشبختی را به او.
همین.
خدایا فقط همین
می دانم می دانم گاهی کر می شوی
طعمش را زیاد چشیده ام
طعم حرمان و محرومیت
محروم ماندن
کم نبوده بارهایی که به تو التماس کردم و نشد
کم نبوده که خائف و نالان به در گاهت آمدم و بار نیافتم و رنجیده رفتم...
این من گم شده را
به او برسان
که نه شدنیست
و نه لیاقتش را دارم
ای چشم های آبی به خون نشسته رهایم کنید.
من تاوان کدامین گناهم را بدهم.
حتی نسبت خواهری ات را از من گرفته اند
ای پادشاه ِ آبی ِ آبهای ِ سیاه ِ مرمره-
خدای ِ خدایانِ اَساطیر ِ زمین
پیشتان ناله می کنم
التماستان می کنم
من دیگر تحمل ندارم
به اندازه لااقل سه مرد در زندگی ام سختی دیده ام
دیگر بس است
بازی ام ندهید
مرا با او چه کار
همین که دوباره بخوانمش کافیست
فقط بخوانمش
بی خواهش دیداری
بی عشقی
بی امیدی
فقط بخوانمش
همین
آیا زیاد است
ای خدایانی که به خاطر پاریس تروا را قربانی کردید تا هلن زیبا را به پاریس برسانید
آیا تقاضای زیادیست که من تنها فقط بخوانمش
همین...